loading...
shekaste- eshgh

meisam skandary بازدید : 4 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)
مي بوسمت ميگي
خداحافظ
اين قصه از اينجا شروع مي شه
من بغض كردم تو چشات خيسه
دسته دوتامون داره رو مي شه
تو سمت روياي خودت مي ري
مي ري
و من چشام و مي بندم
ما خواستيم از هم جدا باشيم
پس من چرا با گريه مي خندم

meisam skandary بازدید : 6 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)
اگر امشب از حوالی دلم گذشتی
آهسته گذر کن....
غم را با هزار بد بختی خوابانده ام

meisam skandary بازدید : 6 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)
دست به صورتم نزن! میترسم بیفتد : نقاب خندانی که برچهره دارم ! و بعد ... سیل اشک هایم توراباخود ببرد ... وباز ... من بمانم و تنهایی ...

meisam skandary بازدید : 5 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)
دلـــــــــــــــــــم انقدر خسته و شکسته شده است که میخواهم گوشه ای پشت به دنیا زانو هام را بغل کنم...وبگویـــــــــــــــــــــــــــــــم...خدایـــــــــــــــــــــا...من دیگر بازی نمیکنم ...

meisam skandary بازدید : 4 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)
کــور بــودم کــاش، تــا تــو نــزدیــک مــی‌آمــدی و دستــم را مــی‌گــرفتــی! نــه مثــل حــالا کــه چشــم، تنهــا جــای خــالــی‌ات را مــی‌بینــد . .

meisam skandary بازدید : 4 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)
آدمــــــا گاهی لازمه چند وقــت کرکره شونو بکشن پاییـــن یه پارچـــه سیـاه بزنن درش و بنـویسن: کسی نمـــــــرده فقط دلـــــــــم گرفتــــــه…!

meisam skandary بازدید : 5 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خا...نم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...

meisam skandary بازدید : 6 شنبه 16 دی 1391 نظرات (1)

عزیزم دلخوری هام زیاد شده انگاری فصل خزون برگمه

می خوام سفره دلمو وا کن به خدا اینبار می گم چه مرگمه

اگه هی بیخودی دعوا می کنم خوب می خوام بهم محبت بکنی

به خدا بعضی روزا فکر می کنم که داری من و تحمل می کنی

جلوی غزیبه ها خیلی بده دستت و از توی دستام می کشی

خودم و گاهی به مردن می زنم تا شاید منت من رو بکشی

ارزومه یه دفعه جایی می ری بپرسی میشه برم یا که نرم

مطمئن باش که بهت می گم برو اما زود برگردی دردت به سرم

وقتی می بینم باهام غریبه ای فکر رفتن هی میفته تو سرم

اما چون طاقت رفتن ندارم می زنم به بی خیالی می گذرم

بی محلیات داره زجرم می ده دیگه از این وضعیت خسته شدم

چرا هی دروغ می گم نمی دونم انگاری زیادی پا بسته شدم

وقتی بی خودی می گم مریض شدم دوست دارم یه کمی دلواپس بشی

به خدا چیز زیادی نمی خوام چی میشه اگه یه کم عوض بشی

وقتی که سراغ تو نمی گیرم چی میشه یه بار سراغم بگیری

واسه این که بهت محبت بکنم دور از جونت تو هم یک بار بمیری

تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 43
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 10
  • بازدید سال : 10
  • بازدید کلی : 367